به نام خدا
نمیدانم که هستی
که هربار
چو انگارم تورا
جلال ایزدی آید به دیدار
نمیدانم که هستی
تو ای یار
نمیدانم لبان باشد برآن رخ
یا برآهنجیده شمشیران
که سرخ از خون فرخ
که آماده پیکار
که هستی؟ ذوالیمینین؟
نمیدانم .
برد رشکت گل سوسن
ز آن رخسار
شده الکن نمی خواند دگر بلبل
نمی داند چه هستی تو
چو فرخ در صفاتت
خموشیشان سزاوار
نمیدانیم.
بگفتم من که تدبیر چو آهو
بود در بند تقدیر
غلط گفتم
که هم تقدیر و هم تدبیر
بود در چنگت گرفتار
که هستی که ؟
فقط دانم که قبله
کند سمتت نماز ای دوست
و هم گیتی چو پرگار
به دورت می بچرخد
دل فرخ به هربار
تپد هم تا پس از مرگش
ز مهرت ای جفاکار.
درباره این سایت